مادر که می گویند یاد چه می افتی؟ مادر که می گویی، من برخلاف تصور تو یاد دختر 20 ساله ای می افتم که هنوز سرد و گرم روزگار را نچشیده سنگینی بار زندگی را روی شانه های نحیفش حس کرد. داغ رفتن مادرش هنوز تسلی نیافته بود که چشمان مضطرب برادرهایش او را به خود آورد.
شاید از آن به بعد بود که دغدغه های دخترانه اش را برای همیشه در صندوقچه ی فراموشی گذاشت و همچون مادران زندگی اش را بی منت وقف تربیت برادرنش که نه فرزندانش کرد.
او مادر شده بود گرچه برادرانش هرگز او را مادر صدا نکردند و یا حتی روز مادر برایش شاخه گلی هدیه نیاوردند.